اجر و پاداش یافتن. پاداش نیک دریافتن: تو گر دادگر باشی و پاک رای همی مزد یابی به دیگر سرای. فردوسی. اگر به کرم قدم رنجه فرمائی مزد یابی. (گلستان). رجوع به مزد شود
اجر و پاداش یافتن. پاداش نیک دریافتن: تو گر دادگر باشی و پاک رای همی مزد یابی به دیگر سرای. فردوسی. اگر به کرم قدم رنجه فرمائی مزد یابی. (گلستان). رجوع به مزد شود
افتخار یافتن. به فخر و مباهات رسیدن. (از فرهنگ فارسی معین) : مردم ز علم و فضل شرف یابد نز سیم و زر و از خزطارونی. ناصرخسرو. اگر دانش بیلفنجی به فضل توشرف یابد پدرت و مادر و فرزند وجد و خویش و خال و عم. ناصرخسرو. شرف یافته مشتری از حمل گراییده از علم سوی عمل. نظامی. ، دارای قدر و شرف گشتن. (در اصطلاح نجوم). رجوع به شرف در این معنی شود
افتخار یافتن. به فخر و مباهات رسیدن. (از فرهنگ فارسی معین) : مردم ز علم و فضل شرف یابد نز سیم و زر و از خزطارونی. ناصرخسرو. اگر دانش بیلفنجی به فضل توشرف یابد پدرت و مادر و فرزند وجد و خویش و خال و عم. ناصرخسرو. شرف یافته مشتری از حمل گراییده از علم سوی عمل. نظامی. ، دارای قدر و شرف گشتن. (در اصطلاح نجوم). رجوع به شرف در این معنی شود
رهایی یافتن از هم و غم و گشایش یافتن: فرج یافتم بعد از آن بندها هنوزم به گوش است آن پندها. سعدی. اگر عاشقی خواهی آموختن به مردن فرج یابی از سوختن. سعدی. راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی صبر نیک است کسی را که توانایی هست. سعدی. رجوع به فرج شود
رهایی یافتن از هم و غم و گشایش یافتن: فرج یافتم بعد از آن بندها هنوزم به گوش است آن پندها. سعدی. اگر عاشقی خواهی آموختن به مردن فرج یابی از سوختن. سعدی. راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی صبر نیک است کسی را که توانایی هست. سعدی. رجوع به فرج شود
عدل یافتن. انصاف دیدن. بعدالت رسیدن: تا ز بیداد چشم او برهی از لب لعل او بیابی داد. فرخی. اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد... در سخن موی بدو نیم شکافد. (تاریخ بیهقی ص 281 چ ادیب). آنگاه بیابند داد هرکس مظلوم بگیرد گلوی ظلام. ناصرخسرو. بیابد کنون داد بلبل که بستان همی خیل نیسان و آزاردارد. ناصرخسرو
عدل یافتن. انصاف دیدن. بعدالت رسیدن: تا ز بیداد چشم او برهی از لب لعل او بیابی داد. فرخی. اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد... در سخن موی بدو نیم شکافد. (تاریخ بیهقی ص 281 چ ادیب). آنگاه بیابند داد هرکس مظلوم بگیرد گلوی ظلام. ناصرخسرو. بیابد کنون داد بلبل که بستان همی خیل نیسان و آزاردارد. ناصرخسرو
مطلع شدن. پی بردن. اطلاع حاصل کردن. معلوم کردن. (آنندراج) : برستم چنین گفت کافراسیاب چو از تو خبر یافت اندرشتاب. فردوسی. خبر یافتم از فریدون و جم وزآن نامداران به هر بیش و کم. فردوسی. جز آن نیابد از آن راز کس خبر که دلش ز هوش و عقل درین راه راهبر دارد. ناصرخسرو. چنانکه شابه آنگاه خبر یافت کی بهرام ببادغیس رسیده بود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 98). چو خاقان خبر یافت از کار او بر آراست نزلی سزاوار او. نظامی. از آن گنج پنهان خبر یافتند بدیدار گنجینه بشتافتند. نظامی. مهین بانو چو زین حالت خبر یافت بخدمت کردن شاهانه بشتافت. نظامی. بزرگ امید ازین معنی خبر یافت مه نو را بخلوت جست و دریافت. نظامی. سعدی از بارگاه صحبت دوست تا خبر یافتست بیخبرست. سعدی (خواتیم). خبر یافت گردنکشی در عراق که می گفت مسکینی از زیر طاق. سعدی (بوستان). آنگه خبر یافت که آفتاب بر کتفش تافت. (گلستان سعدی). چو از کار مفسد خبر یافتی ز دستش برآور چو دریافتی. سعدی (بوستان). رقیبان خبر یافتندش ز درد دگرباره گفتندش اینجا مگرد. سعدی (بوستان)
مطلع شدن. پی بردن. اطلاع حاصل کردن. معلوم کردن. (آنندراج) : برستم چنین گفت کافراسیاب چو از تو خبر یافت اندرشتاب. فردوسی. خبر یافتم از فریدون و جم وزآن نامداران به هر بیش و کم. فردوسی. جز آن نیابد از آن راز کس خبر که دلش ز هوش و عقل درین راه راهبر دارد. ناصرخسرو. چنانکه شابه آنگاه خبر یافت کی بهرام ببادغیس رسیده بود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 98). چو خاقان خبر یافت از کار او بر آراست نزلی سزاوار او. نظامی. از آن گنج پنهان خبر یافتند بدیدار گنجینه بشتافتند. نظامی. مهین بانو چو زین حالت خبر یافت بخدمت کردن شاهانه بشتافت. نظامی. بزرگ امید ازین معنی خبر یافت مه نو را بخلوت جست و دریافت. نظامی. سعدی از بارگاه صحبت دوست تا خبر یافتست بیخبرست. سعدی (خواتیم). خبر یافت گردنکشی در عراق که می گفت مسکینی از زیر طاق. سعدی (بوستان). آنگه خبر یافت که آفتاب بر کتفش تافت. (گلستان سعدی). چو از کار مفسد خبر یافتی ز دستش برآور چو دریافتی. سعدی (بوستان). رقیبان خبر یافتندش ز درد دگرباره گفتندش اینجا مگرد. سعدی (بوستان)
راه یافتن. نفوذ یافتن. پی بردن. رخنه کردن. (یادداشت مؤلف) : از نام به نامدار ره یابد چون عاقل تیزهش بود جویا. ناصرخسرو. کمی و فزونی درو ره نیابد که بد ز اعتدال مصور مصور. ناصرخسرو. رجوع به راه یافتن در همه معانی شود
راه یافتن. نفوذ یافتن. پی بردن. رخنه کردن. (یادداشت مؤلف) : از نام به نامدار ره یابد چون عاقل تیزهش بود جویا. ناصرخسرو. کمی و فزونی درو ره نیابد که بد ز اعتدال مصور مصور. ناصرخسرو. رجوع به راه یافتن در همه معانی شود