جدول جو
جدول جو

معنی خرد یافتن - جستجوی لغت در جدول جو

خرد یافتن
(بَ چَ دَ)
صاحب خرد شدن. عاقل شدن. هوشیار شدن. دانا شدن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بَ جَ دَ)
بقطعات ریزریز درآوردن. خرد شکستن
لغت نامه دهخدا
(خِ رَدْ تَ / تِ)
عاقل. هوشیار. دانا. (ناظم الاطباء) :
خردیافته مرد نیکی سگال
همی دوستی را بجوید همال.
فردوسی.
چو لشکر فرستی بدیشان سپار
خردیافته دخترنامدار.
فردوسی.
بدو گفت پیران که با روزگار
بسازد خردیافته مرد کار.
فردوسی.
بیامد خرد یافته سوی گنج
بگنجور بسیار ننمود رنج.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ خوَرْ / خُرْ دَ)
اجر و پاداش یافتن. پاداش نیک دریافتن:
تو گر دادگر باشی و پاک رای
همی مزد یابی به دیگر سرای.
فردوسی.
اگر به کرم قدم رنجه فرمائی مزد یابی. (گلستان). رجوع به مزد شود
لغت نامه دهخدا
(خِ قَ / قِ اَ تَ)
افتخار یافتن. به فخر و مباهات رسیدن. (از فرهنگ فارسی معین) :
مردم ز علم و فضل شرف یابد
نز سیم و زر و از خزطارونی.
ناصرخسرو.
اگر دانش بیلفنجی به فضل توشرف یابد
پدرت و مادر و فرزند وجد و خویش و خال و عم.
ناصرخسرو.
شرف یافته مشتری از حمل
گراییده از علم سوی عمل.
نظامی.
، دارای قدر و شرف گشتن. (در اصطلاح نجوم). رجوع به شرف در این معنی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ وَ دی دَ)
رهایی یافتن از هم و غم و گشایش یافتن:
فرج یافتم بعد از آن بندها
هنوزم به گوش است آن پندها.
سعدی.
اگر عاشقی خواهی آموختن
به مردن فرج یابی از سوختن.
سعدی.
راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی
صبر نیک است کسی را که توانایی هست.
سعدی.
رجوع به فرج شود
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ سَ دَ)
طرف بستن. موفق شدن. سود بردن: چند بار آن مخاذیل نیرو کردند در حمله، اما هیچ طرفی نیافتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 39)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ کَ دَ)
عدل یافتن. انصاف دیدن. بعدالت رسیدن:
تا ز بیداد چشم او برهی
از لب لعل او بیابی داد.
فرخی.
اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد... در سخن موی بدو نیم شکافد. (تاریخ بیهقی ص 281 چ ادیب).
آنگاه بیابند داد هرکس
مظلوم بگیرد گلوی ظلام.
ناصرخسرو.
بیابد کنون داد بلبل که بستان
همی خیل نیسان و آزاردارد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِشِ مُ دَ)
غذا یافتن. طعام یافتن. خوراک یافتن. (یادداشت مؤلف). اقتیات. (منتهی الارب) ، قاتق یافتن. ادام یافتن، بهره یافتن. سود یافتن. منفعت یافتن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ رُ شِ کَ بَ دَ)
رخنه یافتن. (یادداشت بخط مؤلف) ، اختلال پیدا کردن. تباهی یافتن. (از یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ سَ دَ)
عظمت یافتن. بزرگی یافتن:
تن بجان یابد خطر زیرا که تن زنده بدوست
جان بدانش زنده ماند زآن از او یابد خطر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ تَ)
شرمسار یافتن. خجلت کشیده یافتن. شرم زده یافتن. شرمگین یافتن. خجل دیدن:
چوخسرو را بخواهش گرم دل یافت
مروت را در آن بازی خجل یافت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ نِ / نَ دَ)
مطلع شدن. پی بردن. اطلاع حاصل کردن. معلوم کردن. (آنندراج) :
برستم چنین گفت کافراسیاب
چو از تو خبر یافت اندرشتاب.
فردوسی.
خبر یافتم از فریدون و جم
وزآن نامداران به هر بیش و کم.
فردوسی.
جز آن نیابد از آن راز کس خبر که دلش
ز هوش و عقل درین راه راهبر دارد.
ناصرخسرو.
چنانکه شابه آنگاه خبر یافت کی بهرام ببادغیس رسیده بود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 98).
چو خاقان خبر یافت از کار او
بر آراست نزلی سزاوار او.
نظامی.
از آن گنج پنهان خبر یافتند
بدیدار گنجینه بشتافتند.
نظامی.
مهین بانو چو زین حالت خبر یافت
بخدمت کردن شاهانه بشتافت.
نظامی.
بزرگ امید ازین معنی خبر یافت
مه نو را بخلوت جست و دریافت.
نظامی.
سعدی از بارگاه صحبت دوست
تا خبر یافتست بیخبرست.
سعدی (خواتیم).
خبر یافت گردنکشی در عراق
که می گفت مسکینی از زیر طاق.
سعدی (بوستان).
آنگه خبر یافت که آفتاب بر کتفش تافت. (گلستان سعدی).
چو از کار مفسد خبر یافتی
ز دستش برآور چو دریافتی.
سعدی (بوستان).
رقیبان خبر یافتندش ز درد
دگرباره گفتندش اینجا مگرد.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(بُ تَ)
بدون اعانت دیگری چیزی را بدست آوردن
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ دَ)
راه یافتن. نفوذ یافتن. پی بردن. رخنه کردن. (یادداشت مؤلف) :
از نام به نامدار ره یابد
چون عاقل تیزهش بود جویا.
ناصرخسرو.
کمی و فزونی درو ره نیابد
که بد ز اعتدال مصور مصور.
ناصرخسرو.
رجوع به راه یافتن در همه معانی شود
لغت نامه دهخدا
یاری یافتن، نیروی پشتیبان یافتن کمک یافتن یاری یافتن: فزودن آتش را حدی و نهایتی نباشد که از آن نگذرد و چندانکه مدد یابد همی فزاید، کمک نظامی یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراد یافتن
تصویر مراد یافتن
نمشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرا یافتن
تصویر فرا یافتن
یافتن، درک کردن فهمیدن دریافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرف یافتن
تصویر طرف یافتن
نفع یافتن سور بردن نتیجه گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تردد یافتن
تصویر تردد یافتن
آمد و شد یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبر یافتن
تصویر خبر یافتن
آگاهیدن آگاهی یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ره یافتن
تصویر ره یافتن
رخنه کردن، نفوذ یافتن، پی بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرد یافتن
تصویر سرد یافتن
((سَ. تَ))
سرد شدن، احساس سرما کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طرف یافتن
تصویر طرف یافتن
((طَ رْ. تَ))
طرف بستن
فرهنگ فارسی معین
باخبر شدن، مطلع شدن، آگاه شدن، آگاهی یافتن
متضاد: خبرگرفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کمک گرفتن، کمک دریافت کردن
متضاد: کمک کردن، مدددادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کام رواشدن، کامیاب شدن، به امید و آرزوی خودرسیدن، به مقصود رسیدن، حاجت روا شدن، حاجت روا گشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد